نفرت من از زندگی در تهران تبدیل به شوخی شده، مثل همهٔ نابهسامانی و
حقوق از دست رفته مان مثل ترسها و قوانین خفه کننده ای که زندگی
را تنگ تر و سخت تر میکند، مثل هراس همیشگی مان از آوار، از نفس کشیدن در
هوای مسموم و مثل دعاهای بارانمان...نفرت من هم از زندگی در زیر سقف تهران
تبدیل به جک شده است. هر سال پاییز که میرسد دلم میخواهد فرار کنم و
بروم سمت جایی مثل گیلان. با بارش بیامان و جنگلهای انبوه و زندگی سادهٔ
خیالانگیزی که از پس این تصمیم میآید. اما هربار نمیروم. بار اول
دوستانم و خانواده ام
گفتند
نرو. آنجا مردم غریبکشی دارد. هوایش را نمیتوانی تحمل کنی، بارانش، لهجٔ
مردمان، حشرات تابستان و زندگی دور از تهران را تاب نمیآورید. سالهای بعد
چیزی نگفتند و حالا به آن میگویند ویار زمستانی نجمه.
نظرات این مطلب
تعداد صÙØات : 35
درباره ما
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
خبر نامه
چت باکس
پیوندهای روزانه
آمار سایت
کدهای اختصاصی